یک لحظه غفلت

رانندگی هشیاری کامل و دائم میخواهد
می گویند هر ۲ ساعت رانندگی یک ربع استراحت می خواهد مقاومت نکن
یک لحظه روی هم رفتن چشمها ممکن است با سقوط در شانه جاده مساوی باشد
نابودی خود و سرنشینها و خانواده دلبندتان
کوچکترین حواس پرتی هزینه سنگینی می تواند داشته باشد

گوشی بازی = تصادف و حادثه پرهزینه جانی یا مالی
مرکب زندگی هم در رانندگی هشیاری کامل و دائم میخواهد
یه حواس پرتی در هنگام تصمیم گیری ها ممکن است هزینه سنگین جبران‌ناپذیر بجای بگذارد
یه دوست ناباب حواس انسان را از جاده پرت کند و او را به شانه خاکی ببرد

 

رانندگی هشیاری کامل و دائم میخواهد

می گویند هر ۲ ساعت رانندگی یک ربع استراحت می خواهد مقاومت نکن

یک لحظه روی هم رفتن چشمها ممکن است با سقوط در شانه جاده مساوی باشد

نابودی خود و سرنشینها و خانواده دلبندتان

کوچکترین حواس پرتی هزینه سنگینی می تواند داشته باشد گوشی بازی = تصادف و حادثه پرهزینه جانی یا مالی

مرکب زندگی هم در رانندگی هشیاری کامل و دائم میخواهد

یه حواس پرتی در هنگام تصمیم گیری ها ممکن است هزینه سنگین جبران ناپذیر بجای بگذارد

یه دوست ناباب حواس انسان را از جاده پرت کند و او را به شانه خاکی ببرد 

تبلیغ هنرمندانه

رانندگی هشیاری کامل و دائم میخواهد

می گویند هر ۲ ساعت رانندگی یک ربع استراحت می خواهد مقاومت نکن

یک لحظه روی هم رفتن چشمها ممکن است با سقوط در شانه جاده مساوی باشد

نابودی خود و سرنشینها و خانواده دلبندتان

کوچکترین حواس پرتی هزینه سنگینی می تواند داشته باشد گوشی بازی = تصادف و حادثه پرهزینه جانی یا مالی

مرکب زندگی هم در رانندگی هشیاری کامل و دائم میخواهد

یه حواس پرتی در هنگام تصمیم گیری ها ممکن است هزینه سنگین جبران ناپذیر بجای بگذارد

یه دوست ناباب حواس انسان را از جاده پرت کند و او را به شانه خاکی ببرد 

تبلیغ هنرمندانه

رهایی چیست؟

مردی نزد حلاج آمد و پرسید:
رهایی چیست؟
او در مسجدی نشسته بود که دور تا دور آن ستون‌های زیبایی بود، حلاج بی‌درنگ به سمت یکی از ستونها دوید و آن را با هر دو دست گرفت و فریاد زد:
به من کمک کن، این ستون به من چسبیده است و به من اجازه آزاد شدن نمی‌دهد.
مرد گفت:
تو دیوانه هستی،
این تویی که به ستون چسبیده‌ای...، ستون تو را نگرفته است.
منصور گفت:
"من پاسخت را دادم، حالا از اینجا برو،
هیچکس تو را مقید نکرده است.
قید و بند تو
کاذب است.
تو در بند خویشی ..

زنجیر توهمات و افکار زمین‌گیر کننده را قیچی کنید

مردی نزد حلاج آمد و پرسید:
رهایی چیست؟
او در مسجدی نشسته بود که دور تا دور آن ستون‌های زیبایی بود، حلاج بی‌درنگ به سمت یکی از ستونها دوید و آن را با هر دو دست گرفت و فریاد زد:
به من کمک کن، این ستون به من چسبیده است و به من اجازه آزاد شدن نمی‌دهد.
مرد گفت:
تو دیوانه هستی،
این تویی که به ستون چسبیده‌ای...، ستون تو را نگرفته است.
منصور گفت:
"من پاسخت را دادم، حالا از اینجا برو،
هیچکس تو را مقید نکرده است.
قید و بند تو
کاذب است.
تو در بند خویشی ...

تبلیغ هنرمندانه

مردی نزد حلاج آمد و پرسید:
رهایی چیست؟
او در مسجدی نشسته بود که دور تا دور آن ستون‌های زیبایی بود، حلاج بی‌درنگ به سمت یکی از ستونها دوید و آن را با هر دو دست گرفت و فریاد زد:
به من کمک کن، این ستون به من چسبیده است و به من اجازه آزاد شدن نمی‌دهد.
مرد گفت:
تو دیوانه هستی،
این تویی که به ستون چسبیده‌ای...، ستون تو را نگرفته است.
منصور گفت:
"من پاسخت را دادم، حالا از اینجا برو،
هیچکس تو را مقید نکرده است.
قید و بند تو
کاذب است.
تو در بند خویشی ...

تبلیغ هنرمندانه